به نام خدا
مهدی و خدمت وظیفه عمومی (قسمت اول)
ساعت 11 با اراده ای قوی و حسی فوق العاده از محل کار زدم بیرون. زیر بارون تند و طوفان شدید. اونم بدون استفاده از موتور ( اینا رو می گم که جدی بودن کار دستتون بیاد - الکی که نیست. میخوام برم سربازی)
رسیدم میدون سپاه. با همون استواری رفتم دم درمانگاه. سر بالا ، سینه جلو ، شکم تو رفتم داخل.
سلام کردم.
منشی جوابم رو داد.
گفت : بفرمایید قربان.
گفتم : اومدم واکسن بزنم.
واکسن چی؟
واکسن سربازی دیگه.
تا فهمید سربازم تمام قد بلند شد و دستش رو برد بالا . منم فکر کردم الان بهم احترام تظامی میگذاره و بعدش احتمالا باهام دست میده.
اما ..... با دست به پشت سر اونایی که توی صف بودن اشاره کرد و
گفت : اونجا وایسا. کاغذ مربوطه رو هم در بیار.
اینبار نه بهم گفت قربان نه یک احترام خشک خالی گذاشت. منم رفتم توی صف. یک خانومه که داشت آدامس رو به طرز وقیحانه ای می جوید نفر جلوییم بود. با خودم گفتم خوبه خانوما سربازی نمیرن. تازه فهمیدم که چرا قانون وظیفه اجباری برای پسراست.
نوبتم شد.
بهم گفت برو بالا طبقه دوم . واکسنتو بزن.
همین ؟ توی صف بودم که همین یک جمله رو بهم بگی ؟!!
گفت اینجا حساب کتاب داره.
پایان قسمت اول
این داستان ادامه دارد