بسم الله
صاف جلوی ضریح نشسته ام،همه می خوانند و من دارم می نویسم. سرم را از روی کاغذ بالا نمی آورم، نکند نگاه اطرافیانم را متوجه شوم و مجبور شوم دیگر ننویسم.
امشب شب آخری است که در نجف هستیم و فردا صبح به سمت کربلا حرکت می کنیم.دارم می نویسم که یادم نرود اینجا چه ها خواندم؛ دارم می نویسم چون کم حافظه شده ام و می ترسم فردا روز یادم نباشد که چه گفته ام و چه قول داده ام و چه شده!
می نویسم تا اگر عمرم به زیارت دوباره کفاف نداد یادگاری داشته باشم. ای کاش می شد به جای نوشتن روی کاغذ روی قلبم حک می کردم! چه می شود ما انسان ها را که فراموش می کنیم! این فراموشی از ما که در نیامده!
کاش آنهایی که با پیامبر(ص)بودند می نوشتند، کاش آنهایی که در غدیر بودند می نوشتند، کاش آنهایی که در احزاب بودند می نوشتند، کاش می نوشتند و یادشان می ماند که بین در و دیوار جای دختر رسول خدا نیست. یادشان می ماند که ریسمان به دست ولی خدا کرد خطا است، کاش و ای کاش .....
راستی اگر نوشته بودند یادشان مانده بود؟! پیامبر (ص) وقتی قلم و کاغذ خواستند تا بنویسید اطرافیان که امام اول کیست چه کردند این ملعونین؟! نوشته ی سند فدک را چه کردند؟!
نوشتن به یادم می آورد که نشته ها هم نمی تواند انسان را از فراموشی رها کند، فراموش کردن قالو بلا....
یعنی فردا روز که برگردم تهران فراموش خواهم کرد؟پس چه کنم؟ غیر از نوشتن چه کنم؟
می خواهم نگاه کنم، نگاه کنم به روبه رو و سعی کنم به خاطر بسپارم.
صاف جلوی ضریح نشسته ام ، همه دارند می خوانند و من دارم نگاه می کنم. فقط نگاه می کنم.