سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلاصه کتاب - پازل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلاصه کتاب - پازل



درباره نویسنده
خلاصه کتاب - پازل
مهدی سالم
من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم اما با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور ، حق و باطل را نشان خواهم داد و هرکه به دنیال نور است این نور هرچند کوچک در دل او بزرگ خواهد برد.
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
جوک
اخبار
محرم
رسانه
آرشیو
مدیریت
سیاست
دل نوشته
نشریه شمع
حسن نظری
خلاصه کتاب
حجاب و عفاف
رایانه و اینترنت
احادیث اخلاقی
مدیریت فرهنگی
عکس های دیدنی
بازی های رایانه ای
مسائل اجتماعی ایران
انتخابات مجلس هشتم
مهدی و خدمت سربازی
انتخابات ریاست جمهوری دهم
سبزی گل داره
گشت وگذار در دنیا
شورای عالی فضای مجازی
شبکه امید
کاربرانه


لینکهای روزانه
حضرت آیت الله خامنه ای [224]
استاد شهید مرتضی مطهری [164]
دکتر شهید مصطفی چمران [96]
آیت الله مکارم شیرازی [194]
استاد رحیم پور ازغدی [143]
حضرت آیه الله مصباح [126]
متن شاهنامه فردوسی [115]
دیوان حافظ [150]
غرلیات سعدی [120]
غزلیات مولوی [137]
متن نهج البلاغه [123]
متن قرآن با ترجمه [130]
متن صحیفه سجادیه [98]
پازل (پرشین بلاگ) [162]
[آرشیو(14)]


لینک دوستان
سجاده ای پر از یاس
تفحص شهدا
پاک دیده
رضوان
عــــشقـــــولـــــک
رضا شکوهی
معجزه هزاره سوم
پوست کلف
ابوذر منتظر القائم
عاشورائیان
اقلیما پولادزاده
مهدی بوترابی
سلما سالم
حسن نظری
محدثه
باسید علی تا .....
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
محسن ثروتی
متین
آوینی
اقالیم....
محمد مهدی کارگر
روزنامه دانشجویی
محمد جواد مزارعی
عباس سیاح طاهری
محمد مسیح مهدوی
دکتر محمود احمدی نژاد
مجمع وبلاگ نویسان مسلمان
ابر و خورشید
مجاهدین
مهدی گیوکی
باران مسعودی
مهدی مسعودی
مسعود دهنمکی
حسین (کربلای6)
کانون اندیشه جوان
مرضیه (دلتنگیهای آدمی)
خاکریز
رجانیوز
سپهر نیوز
شریف نیوز
صهیون پژوه
حامد طالبی
محمد سرشار
وحید یامین پور
ذره بین
صادق کریمی
پرنیان موسوی
حامد راست دست ...
سپهر خلیل سبحانی
محمد رضا منتظر القائم
سهیل رضازاده
گلادیاتور (بابک کرباسی)
مجید بذرافکن
وبلاگ فارسی

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
خلاصه کتاب - پازل

آمار بازدید
بازدید کل :401716
بازدید امروز : 62
 RSS 



از کتاب «جنگ دوست داشتنی» نوشته‌ی سعید تاجیک و «مشاهدات» از مجموعه‌ی فرهنگ جبهه و خاطرات آزاده عزیز احمد یوسف‌زاده استفاده کردم. یوسف‌زاده خاطرات تلخ و شیرینی از روزهای اسارت در اردوگاههای قرون وسطایی رژیم بعث عراق دارد.

پرویز شیشه‌گران                                      


 


داوود امیریان . چاپ دوم 1384 . سوره مهر.


 


 


تمام قصه‌های دفاع مقدس که ویژه کودکان و نوجوانان منتشر شده اند، داستانهای تلخ، و یا غم‌انگیز و یا حتی جدی، نیستند. چنانکه در جبهه‌ها، نیز تمام وقت رزمندگان به دفاع و جنگ و از این قبیل امور جدی نمی‌گذشت و آنجا خالی از مزاح و شوخ‌طبعی نبود. بخشی از داستانهای مربوط به جنگ تحمیلی نیز، آمیخته با شوخ طبعی، و یا طنزآمیز است. سال1373، ادبیات داستانی نوجوان شاهد ظهور جوان نوقلمی بود به نام داوود امیریان، امیریان، که ازابتدای نوجوانی خود را در جبهه‌های نبرد گذرانده بود، با اتمام جنگ تحمیلی و پاگذاردن به آغاز جوانی، ازطریق خلق شخصیت نوجوان شیطان با مزه‌ی بسیجی به نام ایرج، سلسله داستانهای کوتاه به هم پیوسته‌ی طنزآمیزی، حاوی شیطنتها، اشتباهات و بدبیاری های او درجنگ تحمیلی را، درمجموعه‌ای کوچک، تحت عنوان «ایرج خسته است»، به نوجوانان کتابخوان، عرضه کرد. مدتی بعد او در مقدمه کتاب «رفاقت به سبک تانک» می‌نویسد:


 


"نوجوانی بودم پرشروشور. هوایی شده بودم که به جبهه بروم. به جنگ دشمنی که می خواست ایران عزیزمان را لقمه‌ی چپ کند. آموزش دیده و کفش و کلاه کرده بودم تا راهی شوم. اما ته دلم قرص نبود. چرا؟ چون تصویری گنگ و دلهره‌آور از جبهه و جنگ داشتم. اضطرابم از این بود که آیا می‌توانم با فضای خشک و نظامی و پرخون و آتش آنجا جور دربیایم یا نه. اما وقتی به جبهه رسیدم و زندگی را دیدم، مرثیه و شادی را دیدم، به اشتباه خود پی‌بردم، نشاط و روح زندگی‌ای که آنجا دیدم و با پوست و خون لمس کردم دیگر در هیچ‌جا ندیدم. آن زمان دربطن حادثه بودم . دستی در آتش داشتم و چون ماهی‌ای که در آب باشد و قدر آب نداند توجهی به دورو اطرافم نمی‌کردم و درباره‌اش زیاد فکر نمی‌کردم. اما حالا سالها از آن زمان می‌گذرد. از نوجوانی به جوانی رسیده‌ام. حالا که به پشت سر نگاه می‌کنم. چیزهای زیادی دست گیرم می‌شود. می دانید، آن موقع ما هم در عزای دوستان شهیدمان و اهل بیت رسول ا (ص) عزاداری می‌کردیم و هم درشادیها و جشنها می‌خندیدیم و لذت می‌بردیم. ما نمی‌دانستیم که همین شادی و بودن زندگی در وجود تک‌تکمان سلاحی بزرگ و برنده است. دشمن را باید با خنده و زندگی، تحقیر و کوچک کرد و بعد نابودش ساخت. و ما ناخواسته چنین می‌کردیم و کردیم. به سرم زد که گوشه‌ای ازآن زمان را برایتان تعریف کنم و بنویسم. پس به پستوی ذهنم رجوع کردم و بعد به سراغ کتابها رفتم. از دیده‌ها و تجربیاتم و بعد با گوشه چشمی به خاطرات رزمندگان‌ دیگر این کتاب به تنور چاپ فرستاده شد. از کتاب «جنگ دوست داشتنی» نوشته‌ی سعید تاجیک و «مشاهدات» از مجموعه‌ی فرهنگ جبهه و خاطرات آزاده عزیز احمد یوسف‌زاده استفاده کردم. یوسف‌زاده خاطرات تلخ و شیرینی از روزهای اسارت در اردوگاههای قرون وسطایی رژیم بعث عراق دارد. پس تصمیم گرفتم این کتاب را به احمد و آزادگان سرفراز کشورمان تقدیم کنم. آنهایی که شلاق و شکنجه و میله‌های سرد بازداشتگاههای دشمن، نتوانست شادی و روح زندگی را ازشان بدزدد."


 


دررفاقت به سبک تانک، همانگونه امیریان در مقدمه‌ی نویسنده اشاره کرده است، ازخاطرات آزاده احمد یوسف زاده استفاده کرده است. راوی داستان، کسی نیست جز احمد، پسرکی نوجوان که می‌خواهد هرطوری شده به جبهه برود. او که جثه‌ی ریزی دارد. بالاخره به جبهه می رود. در اولین عملیاتی که شرکت  می‌کند، در تاریکی به خیال اینکه یک عراقی به او حمله کرده است، با قنداق اسلحه فرمانده‌اش را می‌زند. او دسته‌شان را در داستان "پیچ و مهره‌ایها" اینگونه معرفی می‌کند: دسته ما معروف شده بود به دسته‌ی پیچ و مهره‌ایها! تنها آدم سالم و اوراقی نشده، من بودم که تازه‌کار بودم و بار دوم بود که جبهه آمده بودم. دیگران یک جای سالم در بدن نداشتند. یکی دست نداشت، آن یکی پایش مصنوعی بود و سومی نصف روده‌هایش رفته بود و چهارمی با یک کلیه و نصف کبد به زندگانی ادامه می‌داد و یکی ازبچه ها که هروقت دست و پایش را تکان می‌داد انگار لولاهایش زنگ زده و ریزش داشته باشد، اعضا و جوارحش صدا می کرد، با نصفه زبانی که برایش مانده بود گفت:«غصه نخورید، این دفعه که رفتیم عملیات از تو کشته‌های دشمن یک ـ دو جین لوازم یدکی مانند چشم و گوش و کبد و کلیه می‌آوریم، تقسیم می‌کنیم تا هرکس کم و کسری داشت، بردارد...


 


در مجموعه‌ی طنز رفاقت به سبک تانک، داستانها تا بدانجا پیش می‌رود که احمد اسیر عراقیها می‌شود: " انگار بچه یتیم و آورده بودند؛ آن قدر زدنمان که از حال رفتیم. هرعراقی که می‌رسید انگار نذرجدشان شمر، کرده باشند، با کابل و مشت و لگد می‌مالاندمان و ما مثل غربتیهای آواره، پیچ وتاب می‌خوردیم و مقر نمی‌آمدیم....


 


درکل، داستانهای مجموعه‌ی رفاقت به سبک تانک، با توجه به خاطرات آزاده احمد یوسف زاده نوشته شده است و به همین خاطر اغلب این داستانها گاهی به خاطره نزدیک می‌شوند و با تمام تلاش امیریان برای نزدیکی آن به داستان نتوانسته‌اند به طور کامل، ازحالت خاطره دور شوند. اما شخصیت جالب احمد و صداقت و واقعیت‌گرایی نهفته در این آثار، به آنها جذابیتی خاص داده است که می‌تواند طبع تازه‌جوی و تنوع‌طلب نوجوانان را، تا حدودی راضی نماید. و این حاصل دوستی و رفاقتی است که امیریان با نوجوانان دارد. رفاقتی که به سبک اوست. رفاقتی به سبک امیریان و طنز مخصوص او که اولین بار با شخصیت ایرج در مجموعه ایرج خسته است آزموده شد و حالا در رفاقت به سبک تانک با احمد.


 


داوود امیریان متولد1349کرمان است . امیریان به اقتضای شغل پدرش، درشهرهای مختلف زندگی کرده است . او اوایل سال 1365 با دستکاری شناسنامه اش داوطلبانه به جبهه می رود و تا پایان جنگ در عملیاتهای مختلفی چون کربلای 1و5 ، بیت المقدس 4 و مرصاد شرکت می کند. او در سال 1369با نوشتن خاطره‌ای درباره فرمانده شهید خود، حسین طاهری با دفترهنر و ادبیات مقاومت حوزه هنری آشنا می شود. و از آن پس به تألیف و تدوین خاطرات خود و دیگران می‌پردازد. آثار وی عبارتست از: خداحافظ کرخه (اولین اثر او) 1369- بهشت برای تو1370- ایرج خسته است1373- مین نخودی 1375- آخرین سوارسرنوشت 1376- آقای شهردار1379- داستان بهنام (زندگینامه شهید بهنام محمدی)1381- دوستان خداحافظی نمی‌کنند1382- مترسک مزرعه آتشین 1382 - جام جهانی در جوادیه1383 و آخرین اثر او "داستان مریم" است که درسال1384  به چاپ رسید.


نوشته شده توسط : جشن کتاب تهران



نویسنده : مهدی سالم » ساعت 11:46 صبح روز دوشنبه 85 دی 25




لطیفه‌های آبادانی در برج های منهتن
"عطر سنبل، عطر کاج" ترجمه کتاب Funny in farsi است که توانسته جزو کتابهای پرفروش آمریکا در دو سال گذشته باشد و جوایز متعددی را کسب کند، از جمله یکی از سه کاندیدای نهایی جایزة تربر (معتبرترین جایزة کتاب های طنز آمریکا) و کاندیدای جایزة pen آمریکا در بخش آثار خلاقه غیرتخیلی در سال 2005.

فیروزه جزایری دوما توانسته است با کتابش خوانندگان بسیاری را بخنداند و فرهنگ ایران و ایرانی را تبلیغ کند؛ و این کار کمی نیست.


 


 

عطر سنبل، عطر کاج در اصل ترجمه کتاب Funny in farsi (خنده دار به فارسی) است که توانسته جزو پرفروش های کتاب آمریکا در دو سال گذشته باشد و جوایز متعددی را کسب کند، از جمله یکی از سه کاندیدای نهایی جایزة تربر (معتبرترین جایزة کتاب های طنز آمریکا) و کاندیدای جایزة pen آمریکا در بخش آثار خلاقه غیرتخیلی در سال 2005. در ایران هم این کتاب تا امروز به چاپ پنجم رسیده است. در آمریکا خیلی از معلم های درس زبان انگلیسی، کتاب را به عنوان تکلیف به بچه ها، برای خواندن توصیه کرده اند. به سایت amazon.com هم که سر بزنی و اسم انگلیسی کتاب را جست وجو کنی، می بینی که از آن، انواع و اقسام طرح جلدها یعنی انواع چاپ ها هست، و خوانندگان این سایت، از 5 ستاره، 5/4 ستاره به کتاب داده اند.


گمشده در غربت
در عطر سنبل، عطر کاج بعد از جلد کتاب و یک دختر با لپ های گل انداخته، به یادداشت فیروزه جزایری می رسیم که برای ترجمة فارسی نوشته است: وقتی خردسال بودم، پدرم آن قدر از ماجرای دوران کودکی اش در اهواز و شوشتر برایم تعریف کرد که حس می کردم آن دوران را همراه او گذرانده ام. زمانی که خودم صاحب فرزندانی شدم، خواستم آن ها ماجراهای من را بدانند، به همین دلیل بود که این کتاب را نوشتم. ... و حالا 192صفحه کتاب پیش روی ماست، صفحاتی که بیوگرافی یک دختر ایرانی مهاجر، که سی سال پیش به آمریکا مهاجرت کرده را، مثل یک دفتر خاطرات که صفحاتش را پس و پیش کرده اند، روایت می کند. دختری که اساسا شوشتری است و تا هفت سالگی در آبادان بزرگ شده است و باوجود سی سال زندگی در آمریکا هنوز در متن فرهنگ ایرانی نفس می کشد: ... پدر من دارم زندگی نامه خودم را می نویسم. ـ عالیه، ولی اسم ما رو ننویس. (صفحه 69) در ابتدای مهاجرت خانواده جزایری، قرار بر این بوده که با تمام شدن مأموریت پدر به ایران برگردند، اما انقلاب و حوادثی که پس از آن پی درپی رخ می دهد، آن ها را بدون این که دلیل خاصی داشته باشد، در آن طرف آب ها پاگیر می کند و بعد پدر به تدریج تمام تیر و طایفه را به آن جا می کشاند. من کریستف کلمب فامیل هستم. (صفحه 73) و این دختر تا امروز که زنی میانسال است در آمریکا، ایرانی زندگی کرده است. بدون خویشانم من یک رشته نخ هستم، با همدیگر یک فرش رنگارنگ و پر نقش و نگار می سازیم. (صفحه 153)

خانه ای از شن و مه
عطر سنبل، عطر کاج البته شاهکار خارق العاده ای نیست، اما ساده است و بی آلایش، و بی نهایت صمیمی و سرشار از پویایی زندگی. کتاب که مثل تکه هایی به هم ریخته از خاطرات می ماند، می تواند به ما تصویر روشنی از زندگی ایرانیان مهاجر و روابط آمریکایی ها را با آن ها بدهد. در روایت این تصاویر، آن چه که اهمیت دارد این است که نویسنده با طنزی ظریف که گاهی در توصیف است و گاهی طنز موقعیت، یک خانوادة ایرانی را با ما صمیمی می کند و به ما نشان می دهد که چگونه می شود روی لبه تیز ایرانی ـ آمریکایی بودن سُر خورد و زخمی نشد. و همة این ها با زبانی شیرین، واژه به واژه، قطار می شوند بدون هیچ طعن یا تمسخر ویا گله و شکایت. ما با مادر، پدر و عمو نعمت الله همراه می شویم و می خندیم، درست مثل این که ما کنار هم نشسته باشیم و خاطره های شیرین دور و نزدیک را مرور کنیم. اما ته این خاطره ها، ته این فصل های به ظاهر مستقل و در هم تنیده کتاب، قرار نیست به نتیجه گیری خاصی برسیم و کسی سرش بالای دار برود، یا این که کلاغه به خانه اش برسد، نه! هیچ کس به خانه اش نمی رسد؛ چرا که در عطر سنبل، عطر کاج به غیر از لذت و سرخوشی، همه چیز حاشیه نشین است، حتی سیاست که می توانست یا توجه به بستر تاریخی کتاب، تم اصلی باشد و می بینیم که نیست: پدر اعلامیه [استقبال از شاه] را مچاله کرد و دور انداخت گفت برویم ببینیم بوفه شام کجاست. (صفحه 12) البته بعضی جاها هم هست که نگاه سرسری و گذرای فیروزه جزایری دوما مثلا از گروگانگیری کاملا غلط است و نشان از بی خبر بودن نویسنده از واقعیت های ایران دارد که زمانی همه پر از غرور بودند از تسخیر لانة جاسوسی و مرگ بر آمریکا، مثل توپ از دهان ها بیرون می آمد. با این حال در خود این روایت نادرست هم نکته هایی خواندنی هست که باید حتما به آن ها توجه کرد: فروشنده ها شروع کردند به عرضة تی شرت و برچسب ماشین هایی که رویشان نوشته بود: ایرانی به خانه تان برگردد... مورد نیاز: ایرانی ها به عنوان هدف تمرینی. (صفحه 117) عطر سنبل عطر کاج آیینه همین تقابل و تعامل بین فرهنگ ها است، اما نه با تصویرهای سیاه و سفید، یا حتی خاکستری: اسم فیروزه که مادرم برایم انتخاب کرده، در فارسی نوعی سنگ گران   بهاست، توی آمریکا، فیروزه یعنی غیرقابل تلفظ (صفحه 69) یا تعجبی ندارد که زبان فارسی نسبت به انگلیسی کلمات دقیق تر و بیشتری برای نسبت های فامیلی دارد، برادران پدر، عمو هستند، برادر مادر، دایی است، شوهرهای خاله و عمه، شوهرخاله و شوهرعمه هستند. توی انگلیسی تمام این مردها uncle نامیده می شوند. (صفحه 96) و این ها همه با چاشنی طنز همراه می شوند، طنزی که به هیچ عنوان به هجو تنه نمی زند، و پر از سرخوشی زنانه، قصة یک همزیستی گاه آرام و گاه متشنج را روایت می کند.

به نام پدر
در نگاه اول به نظر می رسد که عطر سنبل، عطر کاج کتاب راوی است و این، فیروزه جزایری است که سکاندار و قهرمان است. اما کم کم متوجه می شویم که این کاظم، پدر راوی است که در سطر سطر کتاب، هر چقدر جلو می رویم، به قوام می رسد و شکل و شمایل یک قهرمان نصفه و نیمه را به خودش می گیرد و عمو نعمت الله و مادر که زنی است سنتی، هر دو در سایه کاظم محو می شوند. کاظم، مثل همه ایرانی ها است، او که دوران کودکی اش را در تنگدستی گذرانده، ولع شدیدی برای پولدار شدن داشته، پس مهندس شرکت نفت آبادان می شود و برای تحصیل و کار به آمریکا مهاجرت می کند، اما بعد از انقلاب 57 کارش را در آمریکا از دست می دهد و تخصص اش زیر سوال می رود و دچار بحران اقتصادی می شود. پدر با این که در هنگام ورود، آمریکا را کشوری با توالت های تمیز و مردم بسیار مهربان توصیف می کند، اما هنوز بعد از سی سال آن را وطن خودش نمی داند و خوب انگلیسی حرف نمی زند، و هر جا که پایش بیفتد، می خواهد از صنعت نفت ایران و پیشرفت ایران در جهان بگوید، حتی اگر مخاطبش آلبرت اینشتین باشد... کمی خرافاتی است، عاشق دیزنی لند است، و دوست دارد همیشه فک و فامیل دورش باشند.

ای ایران، ایران ...
و در آخر این که بعضی ها می گویند عطر سنبل، عطر کاج به خاطر توجه ای که این روزها، آمریکایی و اروپایی ها به خاورمیانه دارند این همه صدا کرده و در لیست پرفروش ها جا گرفته است. اما نباید از یاد ببریم که برگ  برندة کتاب در دو نکته است. یکی این که راوی در عین مقایسه زندگی در ایران و آمریکا، و این همه اختلاف فرهنگی و مذهبی، بعد از این همه سال زندگی در غربت، هنوز سنت ها و روح یک ایرانی در رگ هایش جاری است. و دوم این که در برابر نمادهای فرهنگ غربی منفعل نیست و همه را مثل قراردادهایی در جامعة جدید، که گاهی باید به آن تن داد، می پذیرد و عطرکاج را که از کریسمس می آید در کنار عطر سنبل قرار می دهد که نماد نوروز است.

 

بخش‌هایی از کتاب:


یک سنجاب هیچ وقت یک راسو را با یک سنجاب اشتباه نمی گیرد، و من هیچ وقت یک غیرایرانی را با یک ایرانی اشتباه نمی گیرم ... انگار یک فرکانس رادیویی خاص داریم که فقط رادار ایرانی ها آن را می گیرد. (صفحه 26 و 27)


سر میز ناهارخوری کپه ای از نقره جات تلنبار شده بوده از زنگار سیاه شان معلوم بود آخرین باری که تمیز شده بودند، مردم هنوز با اسب و درشکه سفر می کردند (صفحه 127)


پسرهای بزرگ تر از من می خواستند چند حرف بد در زبان خودمان یادشان بدهم... مشکل این جور حل شد که چند عبارت از قبیل من خرم را یادشان دادم... نتیجه این که تمام زنگ تفریح می دویدند و داد می زدند: من خرم، من خرم،... (صفحه 40)


مراسم سفر همیشه یکسان اجرا می شد، پنج صبح بیدار می شدیم و پنج و ربع توی جاده بودیم... در مهم ترین بخش مراسم، مادر، قرآن را می گرفت بالای چارچوب در و یکی یکی از زیرش رد می شدیم... من همیشه از توسل به مذهب در رابطه با لاس وگاس معذب می شدم، مطمئن ام پیامبر(ص) هرگز چنین جایی را تأیید نمی  کند (صفحه 56)


زن صاحب زشت ترین بینی ای بود که تا آن وقت دیده بودم، به نظر می رسید بینی اش را با منقار یک پرنده عجیب تاخت زده. حدس می زدم جایی در اعماق جنگل های گرمسیری برزیل، بر فراز یک درخت انبه، یک توکان با یک بینی انسان زندگی می کند (صفحه 165)


تنها دستشویی های بازار از نوع ایرانی بود، که تشکیل شده از یک سوراخ کف زمین. اگر بو را می شد مثل صدا اندازه گرفت، این توالت ها معادل صندلی های ردیف جلو توی یک کنسرت شلوغ بودند. (صفحه 66)


اغلب مشتری های دائمی، ذرت بوداده خانواده سفارش می دادند. خوراکی هایی که از ظرفش می شد به جای وان حمام بچه استفاده کرد (صفحه 129)


رفت ادارة گذرنامه و شناسنامه اش را به کارمند آن جا ارائه کرد. کارمند، شناسنامه را ورق زد، به پدر پس داد و گفت: متأسفانه یک صفحه اش نیست صفحة آخر بخش مربوط به فوت، گم شده بود، پدر با التماس گفت من که زنده ام . (صفحه 91)


وقت پرتاب دسته گل رسید. این رسم را در ایران نداشتیم، اما هر رسمی که به یافتن شوهر مربوط شود به سرعت و سهولت در فرهنگ ما جا می افتد. (صفحه 155)


پدر رمانتیک من آیینه و شمعدان خودشان را بعد از ازدواج فروخته بود. کمی بعد تصمیم گرفته بود حلقه ازدواج مادر را بفروشد تا بتوانند یک هفته بیشتر کنار دریای خزر بمانند.

 

احسان اوسیوند . همشهری جوان75

نوشته شده توسط : جشن کتاب تهران



نویسنده : مهدی سالم » ساعت 11:43 صبح روز دوشنبه 85 دی 25

<      1   2   3   4