چهار ساله بودم که کف دستم رو با شیشه بریدم. اعصاب کف دستم قطع شده بود و انگشتم دیگه حرکت نمی کرد. بعد از عمل جراحی و وقتی اعصاب رو گره زده بودند باید خمیر بازی می کردم تا زود تر دستم خوب بشه. دوست من شده بود خمیر آریا، هر روز بیشتر باهاش دوست میشدم و هر روز بیشتر فشارش میدادم و با فشار بیشتر من، خمیرها بیشتر از لای انگشتانم خارج می شد!
یک جوجه زرد کوچولو هم داشتم. عاشقش بودم. اینقدر دوسش داشتم که نمی دونستم چطور باید بهش این مهربونی رو نشون بدم! یک روز از رویی دوستی کودکانه فشارش داردم ولی بعد از چند لحظه اون رو برای همیشه از دست دادم!
دوست داشتن امر عجیبیه، اما مهمتر از دوست داشتن ، نوع نشون دادن اونه. همیشه به خودم میگم اگه کسی رو خیلی دوست داری سعی کن خیلی محدودش نکنی، توی تنگ نا قرارش ندی، بگذاری اون هم احساس تو رو خودش درک کنه. با فشار و زور فقط اون رو از دست میدی.