مشایی بالاخره بر کنار شد... اما چند نکته درباره برکناری او:
1- جدا از تاخیر چند روزه و سوال برانگیز احمدی نژاد در این مسئله بزرگ کردن مشایی به سبک شریعتمداری را نمی پسندم، مشایی کوچکتر از آن است که بخواهد کاره ای باشد و احمدی نژاد را کنترل کند...
2- تطهیر احمدی نژاد را آن طور که طرفدارانش می کنند نمی پسندم. بالاخره مشایی بالاترین هزینه را برای دولت تراشید و در زمان انتخابات بزرگ ترین چماق بر سر هوادان احمدی نژاد بود. طبق کلام امیر المومنین حق را بشناس تا اهلش را بشناسی و در نظر من احمدی نژاد نزدیک تر است به حق تا بعضی ها... اما این دلیل نمی شود که از او انتقاد نکنم. معیار حق و عدالت و "ولایت مداری" نباید احمدی نژاد باشد، بلکه او چون بیشتر از دیگر "رقبایش" و "حامیانشان " بر مدار این دایره حرکت می کرد مورد حمایت بود. همین!
3- متن نامه احمدی نژاد به مشایی خیلی ناراحتم کرد... این الفاظ دیگر خیلی لا یتچسبک(!!!) بود: "طی یک هفته اخیر امیدوار بودم با رفع برخی تبلیغات منفی فشارها و جوسازی های بعضی رسانه ها و جریان های سیاسی، دولت بتواند از خدمات شما در جایگاه معاون اولی برخوردار بماند. احمدی نژاد همچنین در این نامه آورده است: با تقدیر فراوان از بزرگواری و پذیرش مسوولیت معاونت اولی که به رغم میل شخصی جنابعالی و با اصرار اینجانب انجام شد مجدداً تاکید می نمایم که شما را انسانی خودساخته، مومن و دلباخته حضرت ولیعصر(عج) و با تعهدی عمیق و آگاهانه به خط نورانی ولایت و مبانی جدی اسلامی و خدمتگزاری توانمند و صدیق به ملت الهی و عزیز ایران می شناسم. با پذیرش کناره گیری شما از مسوولیت مذکور مطمئن هستم همواره در خدمت ملت و انقلاب اسلامی خواهید بود." اگر مشایی انقدر آدم خوبی است خب چرا در زمان تبلیغات انتخاباتی کنار احمدی نژاد نبود؟
4- دیگر مسئله خیلی زشت و ناراحت کننده جوابیه خالی از احترامات همیشگی احمدی نژاد به رهبری بود که کامم را به قدری تلخ کرده که نمی توانم درباره اش بنویسم، خیلی متاسفم آقای رئیس جمهور... خیلی...
5- آخرین نکته اینکه: اگر ابوترابی فرد نامه رهبری را بر اساس یک شیطنت یا ایجاد فشار منتشر نمی کرد یعنی احمدی نژاد در مقابل این نامه رهبری گوشش بدهکار نبود؟
پ/ن: راستی مشایی استعفا داد... برکنار نشد...
تلفن زنگ زد . اصلا فکرش را هم نمی کردم. احساس کردم تلفن آشناست. اما نشناختم. عادت داشتم کد مخابرات را ببنیم! اصلا یادم نبود یکماه است تلفن مادر بزرگ وصل شده. - مادرجون! نکنه تلفن منو نداری که زنگ نمی زنی! از دیروز می خوام بهت زنگ بزنم! تو اولین نفری! وقتی می خندد همه وجودش می خندد.... من هم لبخند می زنم. می دانم خوشحال است! می دانم چند سال تنها و غریب توی آن روستای دور افتاده بوده! می دانم تا همین یکماه پیش تلفن نداشته و یک عالمه می دانم و نمی دانم دیگر. از وقتی شهری شده ام خیلی چیزها را نمی دانم! واقعاً تلفنش را نداشتم! نکند من هم او را شهروند ایران ندانسته ام؟ خودم را جمع و جور می کنم که: عزیزجون! تلفنت افتاده! قیافه بهت زده اش را از پشت خطوط تلفن می بینم! ـ تلفنم سرجاشه! می گویم: نه! منظورم این بود که شماره ات روی گوشی ام افتاده! شنیده و نشنیده می گذرد.... ـ راستی! من هم برای خودم شهری شده ام مادر! حالا قیافه من بهت زده و متعجب است! شهری!!! ـ آره دیگه! دیروز دکتر اینجا بود! فکر می کنم بالاخره خانه بهداشت راه افتاده که ادامه می دهد: ـ چقدر آدم خوبی است این دکتر! می گویم: الهی هیچوقت گذرت به مطبش نیفتد... می خندد! ـ معلوم هست کجایی پسر؟ تا حالا یک آدم بزرگ را از نزدیک ندیده بودم! ـ آدم بزرگ؟!! باز هم نشنیده ادامه می دهد: ـ با من احوال پرسی هم کرد! زنگ زدم بگویم فکر نکن فقط خودت شهری شده ای ... ما هم رئیس جمهور داریم! جوری ذوق زده است که می شود خنده اش را توی خطوط تلفن روستایی اش بو کشید! تازه دوزاری ام افتاده است که از که حرف می زند! وقتی می خندد.... همه وجودش می خندد. پ.ن: دست نوشته های محمد سرشار