اواخر مرداد بود که رفته بودیم مشهد.
عروسی یکی از اقوام اونجا بود.
قرار بود بخاطر فشار کاری من و برنامه های سفر حج خانمم زود برگردیم.
فقط 3 روز اونجا باشیم. اونم چه سه روزی. روز اول که به مهمونی رفتن و دیدن اقوام گذشت. روز دوم هم که مراحل آمادگی جهت عملیات عروسی رو انجام می دادیم.
روز سوم هم باید برای پاتختی و ... اقدام می کردیم.
حالا منظورم از این هجویات چیه الان میگم.
توی این سه روز که مشهد بودیم سر جمع 2 ساعت حرم نرفته بودم. خیلی حالم گرفته بود. با زمین و زمان سر جنگ داشتم.
نمیدونم تاحالا براتون پیش اومده یا نه .....
شب آخر خوابم نمیبرد.
عصبانی بودم.
از دست خودم.
از دست مامانم.
از دست بابام.
از دست عیالم.
از دست لباسام.
از دست قطارا.
از دست غذاها.
از دست.......... (عجب هجویه این کار نویسندگی )
ساعت 7:45 صبح برای تهران بلیط توربو ترن داشتیم. دلم نمیخواست از جام بلند بشم. خانمم از من بیشتر.
وقتی بهش گفتم باید بریم اشک توی چشمام جمع شده بود.
با عصبانیتی که شرحش رو بالا تر توضیح دادم لباس می پوشیدم. با خودم فکر می کردم دیگه نمیام مشهد. امام رضا ما رو نطلبیده. اگه می خواست یک جوری برنامش رو جور می کرد که حداقل بتونم برم پا بوسش.
بابام صدا زد : مهدی..... مهدی بیاید من میرسونمتون. یک سری هم میریم حرم. ...
.......
.......
.......
اولش مثل طلبکارها رفتم تو.
گفتم : ((یا امام رضا چرا نمی خواستی من بیام اینجا . خیلی بدم مگه نه؟میدونم. اما بی معرفتیه که رام ندی. خوب منم مثل همه آدم ها....))
بعد با خودم فکر کردم که بهتر خودمو لوس کنم.
گفتم :(( من قهرم. دیگه هم نمیام. تو اگه منو دوست داشتی اینکارو باهام نمیکردی.))
چند دقیقه بعد(توی اون شلوغی بی اندازه دوره ضریح ) به خودم اومدم در حالی که ضریح رو بغل کرده بودم و به پهنای صورتم اشک جاری بود.
فهمیدم امام رضا خیلی نزدیکتر از اون حرفاست که ما فکر می کنیم.
پی نوشت : یا امام زمان خیلی بدم مگه نه؟میدونم. اما بی معرفتیه که رام ندی. خوب منم مثل همه آدم ها...))