مقتل حضرت عباس(ع) به نقل از کتاب شرح شمع
عصر عاشورا، پس از شهادت اصحاب و یاران، حضرت عباس علیه السلام تنهایی و بی کسی امام را نتوانست تحمل کند. محضر امام(ع) رسید و رخصت میدان رفتن و جانفشانی خواست و عرضه داشت : برادر جان! اجازه میدان می دهی؟ امام حسین(ع) گریه شدیدی کردند و فرمودند: برادر! تو پرچمدار منی.
عباس(ع) عرض کرد: «سینه ام تنگی می کند و از زندگی سـیر گشتـه ام.» امام(ع) فرمودند: مقداری آب برای این طفلان تهیه نما. جناب قمر بنی هاشم(ع) مشک به دوش گرفت و روانه میدان شد. با سپاه حریف، درباره آوردن آب به خیمه ها سخن گفت.
وقتی از آن ها مأیوس شد، نزد امام(ع) بازگشت و طغیان و سرکشی دشمن را به عرض رسانید. در این حال صدای العطش کودکان فضای خیمه ها را پر کرده بود.
سقّا نگاهی به چهره معصوم کودکان انداخت و بدون تأمل سوی شریعه فرات برگشت و به نگهبانان شریعه حمله کرد و جمع کثیری را کشت و وارد شریعه شد، دست زیر آب برد تا مقابل صورت آب را بالا آورد. «ذَکَرَ عَطَش الحسین و اهل بیته» به یاد لبان خشکیده حسین و اهل بیتش افتاد و آب را برگرداند به شریعه.
هنگام بازگشت، دشمن راه را بر او بست. حضرت برای محافظت از مشک به سمت نخلستان رفت و دشمن نیز به دنبالش.
از هر طرف تیر و نیزه به سمتش پرتاب می کردند، تا اینکه زره از انبوه تیرها همچون خار پشت به نظر می رسید. ابرص بن شیبان دست راست حضرت را قطع نمود، حضرت مشک را به دوش چپ انداخت و با دست چپ جنگید و این گونه رجز خواند: «وَ اللهِ اِنْ قَطَعْتُموا یَمینی، اِنّی اُحامی اَبَداً عَنْ دینی»، به خدا قسم اگر دست راستم را قطع کنید، من از حمایت از دینم دست بر نمی دارم.
در این هنگام دست چپ حضرتش را حکیم بن طفیل از مچ قطع کرد. مشک را به دندان های مبارک گرفته سعی می کرد آب را به خیام برساند. لذا خود را به روی مشک انداخت. در این حال دشمن تیری به چشم و تیری به مشک زد، حکیم بن طفیل با گرزی آهنین فرق مبارک را نشانه گرفت و ضربتی وارد کرد و او را بر زمین انداخت.
عباس(ع) عرضه داشت: «یا ابا عبد الله علیک منی السلام»، ای اباعبد الله بر تو سلام، مرا دریاب.
امام خود را به نعش برادر رسانید، وقتی قمربنی هاشم در بالین امام حسین(ع) جان سپرد، حضرت فرمودند: «الان انْکَسَر ظَهری»، عباسم الآن کمرم شکست و چاره ام از هم گسست.
شرح شمع:صفحه 210و211
به میدان رفتن حضرت عباس(ع)
مطابق معتبرترین نقلها اولین کسى که از خاندان پیغمبر شهید شد،جناب على اکبر و آخرینشان جناب ابوالفضل العباس بود،یعنى ایشان وقتى شهید شدند که دیگر از اصحاب و اهل بیت کسى نمانده بود،فقط ایشان بودند و حضرت سید الشهداء.آمد عرض کرد:برادر جان!به من اجازه بدهید به میدان بروم که خیلى از این زندگى ناراحت هستم.
جناب ابوالفضل سه برادر کوچکترش را مخصوصا قبل از خودش فرستاد،گفت:بروید برادران! من مىخواهم اجر مصیبتبرادرم را برده باشم.مىخواست مطمئن شود که برادران مادرىاش حتما قبل از او شهید شدهاند و بعد به آنها ملحق بشود.
بنا بر این ام البنین است و چهار پسر،ولى ام البنین در کربلا نیست،در مدینه است.آنان که در مدینه بودند از سرنوشت کربلا بى خبر بودند.به این زن،مادر این چند پسر که تمام زندگى و هستىاش همین چهار پسر بود،خبر رسید که هر چهار پسر تو در کربلا شهید شدهاند.البته این زن زن کاملهاى بود،زن بیوهاى بود که همه پسرهایش را از دست داده بود.
گاهى مىآمد در سر راه کوفه به مدینه مىنشست و شروع به نوحه سرایى براى فرزندانش مىکرد.تاریخ نوشته است که این زن خودش یک وسیله تبلیغ علیه دستگاه بنى امیه بود.هر کس که مىآمد از آنجا عبور کند متوقف مىشد و اشک مىریخت.مروان حکم که یک وقتى حاکم مدینه بوده و از آن دشمنان عجیب اهل بیت است، هر وقت مىآمد از آنجا عبور کند بى اختیار مىنشست و با گریه این زن مىگریست. این زن اشعارى دارد و در یکى از آنها مىگوید:
لا تدعونى ویک ام البنین
تذکرینى بلیوث العرین
کانتبنون لى ادعى بهم
و الیوم اصبحت و لا من بنین (1)
مخاطب را یک زن قرار داده،مىگوید:اى زن،اى خواهر!تا به حال اگر مرا ام البنین مىنامیدى،بعد از این دیگر ام البنین نگو،چون این کلمه خاطرات مرا تجدید مىکند،مرا به یاد فرزندانم مىاندازد،دیگر بعد از این مرا به این اسم نخوانید،بله،در گذشته من پسرانى داشتم ولى حالا که هیچیک از آنها نیستند.
رشیدترین فرزندانش جناب ابوالفضل بود و بالخصوص براى جناب ابوالفضل مرثیه بسیار جانگدازى دارد،مىگوید:
یا من راى العباس کر على جماهیر النقد
و وراه من ابناء حیدر کل لیث ذى لبد
انبئت ان ابنى اصیب براسه مقطوع ید
ویلى على شبلى امال براسه ضرب العمد
لو کان سیفک فى یدیک لما دنى منه احد (2)
پرسیده بود که پسر من،عباس شجاع و دلاور من چگونه شهید شد؟دلاورى حضرت ابوالفضل العباس از مسلمات و قطعیات تاریخ است.او فوق العاده زیبا بوده است که در کوچکى به او مىگفتند قمر بنى هاشم،ماه بنى هاشم.در میان بنى هاشم مىدرخشیده است.اندامش بسیار رشید بوده که بعضى از مورخین معتبر نوشتهاند هنگامى که سوار بر اسب مىشد،وقتى پاهایش را از رکاب بیرون مىآورد،سر انگشتانش زمین را خط مىکشید.
بازوها بسیار قوى و بلند،سینه بسیار پهن.مىگفت که پسرش به این آسانى کشته نمىشد.از دیگران پرسیده بود که پسر من را چگونه کشتند؟به او گفته بودند که اول دستهایش را قطع کردند و بعد به چه وضعى او را کشتند.آن وقت در این مورد مرثیهاى گفت.
مىگفت:اى چشمى که در کربلا بودى،اى انسانى که در صحنه کربلا بودى آن زمانى که پسرم عباس را دیدى که بر جماعتشغالان حمله کرد و افراد دشمن مانند شغال از جلوى پسر من فرار مىکردند.پسران على پشتسرش ایستاده بودند و مانند شیر بعد از شیر، پشت پسرم را داشتند.واى بر من!به من گفتهاند که بر شیر بچه تو عمود آهنین فرود آوردند.عباس جانم،پسر جانم!من خودم مىدانم که اگر تو دست در بدن مىداشتى، احدى جرات نزدیک شدن به تو را نداشت.
و لا حول و لا قوة الا بالله
پىنوشتها:
1) منتهى الآمال،ج 1/ص386.
2) همان.
کتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 361
نویسنده: شهید مطهرى
علمدار سپاه
شجاعتحضرت عباس علیه السلام در میان اصحاب امام حسین علیه السلام بى نظیر بود، چگونگى شهادت او، و رجزهاى او، و جهاد او با دست بریده، همه بیانگر اوج صلابت و شهامت او است، او تنها به سوى آب فرات رفت، و در برابر چهار هزار نفر تیرانداز قرار گرفت، صف آنها را با کشتن هشتاد نفر از آنها، درهم شکست و خود را به آب فرات رسانید.
مادرش ام البنین علیها السلام در شهر خطاب به او مىگوید:
لو کان سیفک فى یدیک لما دنى منه احد
«اگر شمشیرت در دستهایت بود، کسى را جرئت نزدیک شدن به شمشیرت نبود». (1)
روایتشده: هنگامى که وسائل غارت شده از شهداى کربلا را به شام نزد یزید بردند، در میان آنها پرچم بزرگى بود، یزید و حاضران دیدند همه پرچم سوراخ و صدمه دیده ولى دستگیره آن سالم است، پرسید: این پرچم را چه کسى حمل مىکرد؟
گفته شد: عباس بن على علیه السلام آن را حمل مىکرد.
یزید از روى تعجب و تجلیل از آن پرچم، دو یا سه بار برخاست و نشست و گفت:
انظروا الى هذا العلم فانه لم یسلم من الطعن و الضرب الا مقبض الید التى تحمله.
: «به این پرچم بنگرید،که بر اثر صدمات و ضربات، هیچ جاى آن سالم نمانده جز دستگیره آن که پرچمدار آن را با ستحمل مىکرده است (یعنى سالم ماندن دستگیره نشان مىدهد که پرچمدار، تیرها و ضرباتى را که بر دستش وارد مىشود تحمل مىکرد و پرچم را رها نمىساخته است) ».
سپس یزید گفت:
ابیت اللعن یا عباس، هکذا یکون وفاء الاخ لاخیه.
: « لعن و ناسزا از تو دور باد (و ناسزا براى تو زیبنده نیست) اى عباس، این است معناى وفادارى برادر نسبت به برادرش». (2)
عباس سه برادر پدر و مادرى داشت که مادرشان ام المؤمنین علیها السلام بود، یکى از آنها عبدالله بود که 25 سال داشت، دیگرى عثمان بود که 21 سال داشت و سومى جعفر بود که 19 سال داشت.
حضرت عباس که از آنها بزرگتر بود و 34 سال داشت، به برادران رو کرد و گفت: «اى پسران مادرم به پیش بتازید تا خلوص و خیرخواهى شما را در راه خدا و رسول خدا بنگرم».
آنها یکى بعد از دیگرى روانه میدان شدند و جنگیدند تا به شهادت رسیدند. (3)
وقتى که همه یاران حسین علیه السلام کشته شدند، و حضرت عباس خود را تنها یافت به حضور برادر آمد و عرض کرد: به من اجازه رفتن به میدان بده، امام سخت گریه کرد، عباس علیه السلام عرض کرد: سینهام تنگ شده و از زندگى دلتنگ گشته و به تنگ آمدهام، مىخواهم انتقام خون شهیدان را از دشمن بگیرم.
امام حسین علیه السلام فرمود: برو براى این کودکا تشنه لب، اندکى آب بیاور.
حضرت عباس علیه السلام روز عاشورا سوار بر اسب اطراف خیام مىگشت و نگهبانى مىکرد و مراقب بود تا دشمن جلو نیاید.
در این هنگام زهیر بن قین (یکى از یاران با وفاى امام حسین) نزد عباس علیه السلام آمد و عرض کرد: در این وقت آمدهام تا تو را به یاد سخن پردت على علیه السلام بیندازم، عباس علیه السلام که مىدید خیام اهلبیت در خطر تهدید دشمن است، از اسب پیاده نشد و فرمود: «مجال سخن نیست ولى چون نام پدرم را بردى، نمىتوانم از گفتارش بگذرم، بگو که من سواره مىشنوم».
زهیر گفت: پدرت هنگامى که خواست با مادرت امالبنین علیها السلام ازدواج کند، به برادرش عقیل فرموده بود زن شجاعى از خاندان شجاع برایم پیدا کن، زیرا مىخواهم فرزند شجاعى از او به دنیا بیاید و حامى و ایثارگر فداکار براى برادرش حسین علیه السلام باشد. بنابراین اى عباس، پدرت تو را براى چنین روزى (عاشورا) خواسته است مبادا کوتاهى کنى.
غیرت عباس با شنیدن این سخن به جوش آمد و چنان پا در رکاب زد که تا سمه رکاب قطع گردید و فرمود: اى زهیر! آیا با این گفتار مىخواهى به من جرئت بدهى، سوگند به خدا هرگز دست از برادرم بر نمىدارم و در حمایت از حریم او کوتاهى نخواهم نمود.
«والله لاریتک شیئا ما رایته قط».
: «به خدا قسم فداکارى خود را به گونهاى ابراز کنم و به تو نشان دهم که هرگز نظیرش را ندیده باشى».
آنگاه عباس علیه السلام به سوى دشمن حمله کرد، آن گونه که گوئى شمشیرش، آتشى است که در نیزار افتاده است، تا اینکه صد نفر از قهرمانان دشمن را کشت.
از جمله با «مارد بن صدیف تغلبى» قهرمان بىبدیل دشمن جنگ تن به تن کرد، نیزه بلند مارد را از دست او درآورد و نیزه را تکان سختى داد و فریاد زد: «اى مارد، از درگاه خدا امیدوارم که با نیزه خودت، تو را به جهنم واصل کنم».
آنگاه آن نیزه را در کمر اسب مارد فرو برد، اسب مضطرب شد و مارد خود را به زمین انداخت، با اینکه جمعى از دشمن به کمک مارد آمدند، عباس علیه السلام هماندم نیزه را به گلون مارد فرود آورد که مارد به زمین افتاد و گوش تا گوش او بریده شد و به هلاکت رسید، و در این درگیرى شدید جمعى دیگر نیز بدست عباس علیه السلام کشته شدند. (4)
حضرت عباس علیه السلام به سوى دشمن شتافت، آنها را موعظه کرد، و از عاقبت بد ترسانید، ولى نصایح آنحضرت در آن کوردلان اثر نکرد، عباس نزد برادرش حسین علیه السلام بازگشت، شنید صداى العطش کودکان بلند است.
در روایتى آمده: خیمهاى مخصوص مشکهاى آب بود، حضرت ابوالفضل داخل آن خیمه شد، دید اطفال آن مشکهاى خالى را برداشته و شکمهاى خود را بر مشکهاى نمدار مىگذاشتند بلکه از عطش آنها کاسته شود، به آنها فرمود: «نور دیدگانم صبر کنید اکنون مىروم و براى شما آب مىآورم». (5) در همین هنگام سوار بر اسب شد و نیزه و مشک خود را برداشت و به سوى فرات رهسپار گردید.
آرى عباس علیه السلام مشک را پر از آب کرد، ولى از آب نیاشامید و به خود خطاب کرد و گفت:
یا نفس من بعد الحسین هونى و بعده لا کنت ان تکونى هذا الحسین وارد المنون و تشربین بارد المعین تالله ما هذا فعال دینى
«اى نفس! بعد از حسین، زندگى تو ارزش ندارد، و نباید بعد از او باقى بمانى، این حسین است که لب تشنه و در خطر مرگ قرار دارد مىخواهى آب گوارا و خنک بیاشامى، سوگند به خدا دین من اجازه چنین کارى را نمىدهد».
و به نقل بعضى، فرمود: به خدا قسم لب به آب نمى زنم در حالى که آقایم حسین علیه السلام تشنه باشد.
«والله لا اذوق الماء و سیدى الحسین عطشانا». (6)
عقل مىگوید: آب بیاشام تا نیرو بگیرى و بتوانى خوب بجنگى، ولى عشق و وفا و صفا مىگوید: برادرت و نور دیدگان برادرت تشنهاند، چگونه تو آب بنوشى و آنها تشنه باشند؟
بعضى نقل کردهاند حضرت على علیه السلام در شب 21 رمضان (شب شهادتش) عباس را به آغوش گرفت و به سینهاش چسبانید و فرمود: پسرم، بزودى در روز قیامت بوسیله تو چشمم روشن مىگردد.
«ولدى اذا کان یوم عاشورا، و دخلت المشرعه، ایاک ان تشرب الماء و اخوک الحسین عطشان.
«پسرم هنگامى که روز عاشورا فرا رسید و بر شریعه آب وارد شدى، مبادا آب بیاشامى با اینکه برادرت تشنه است!». (7)
آنحضرت با همان یکدستحمله بر دشمن کرد، بسیارى از شجاعان دشمن را بر خاک هلاکت افکند. در این بحران، حکیم بن طفیل از کمین نخلهاى بیرون جهید و ضربتى بر دست چپ آنحضرت وارد ساخت، و دستش را از بند (مچ) قطع کرد (فقطع یده من الزند).
آنحضرت مشک را به دندان گرفت و همت مىکرد تا مشک را به خیمهها برساند که ناگاه تیرى بر مشگ آب آمد و آب آن ریخت، و تیر دیگرى بر سینهاش رسید و از اسب بر زمین افتاد. (8)
ابى مخنف مىنویسد: وقتى که دستهاى عباس علیه السلام جدا شد، در حالى که از دو طرف دستش قطرات خون مىریخت به دشمن حمله کرد تا اینکه ظالمى با گرز آهنین بر سر مبارکش زد و آن را شکافت، آن هنگام آن مظلوم به زمین افتاد و در خون خود غوطهور گردید و صدا زد:
«یا اخى یا حسین علیک منى السلام»: «اى برادرم حسین خدا حافظ». (9)
و طبق روایت مشهور، صدا زد:
«یا خاه ادرک اخاک»: «اى برادر، برادرت را دریاب».
امام حسین علیه السلام مانند شهاب ثاقب به بالین عباس شتافت او را غرق در خون دید که پیکرش پر از تیر شده و دستهایش از بدن جدا گشته و چشمهایش تیر خودهاند.
«فوقف علیه منحنیا و جلس عند راسه یبکى حتى فاضت نفسه».
: «با کمر خمیده به عباس نگریست و سپس در بالین او نشست و گریه کرد تا عباس به شهادت رسید».
نیز نقل شده: با صداى بلند گریه کرد و فرمود:
«الان انکسر ظهرى و قلتحیلتى و شمت بى عدوى».
:«اکنون پشتم شکست، و رشته تدبیر و چارهام از هم پاشید، و دشمن بر من چیره شد و شماتت کرد». (10
وفادارترین سرباز
اى زصهباى حسینى سرمست دستگیر همه عالم بىدست
ما همه دست بدامان توایم میزبان غم و میهمان توایم
اى علمدار سپه کو علمت علم و دست زبازو قلمت
چرا اى غرقه خون از خاک صحرا برنمىخیزى حسین آمد به بالین تو از جابر نمىخیزى
نماز ظهر را باهم ادا کردیم در مقتل شده وقت نماز عصر آیا بر نمىخیزى
منم تنهاى تنها و عزیزانم به خون غلطان چرا بر یارى فرزند زهرا بر نمیخیزى
جمال حق ز سر تا پاست عباس به یکتائى قسم یکتاست عباس
شب عشاق را تا صبح محشر چراغ روشن دلهاست عباس
خدا داند که از روز ولادت امام خویش را میخواست عباس
اگر چه زاده ام البنین است ولیکن مادرش زهراست عباس
پىنوشتها:
8- منتهى الآمال ج 1 / ص 279، اعیان الشعیه ج 1 ص 608، معالى السبطن ج 1 / ص 446.
9- ترجمه مقتل ابى مخنف: ص 99.، تذکره الشهداء: ص 269. 10- فرسان الهیجاء ج 1 / ص 203، معالى السبطین ج 1 / ص 446.
راهنماى تبلیغ 6 ویژه امر به معروف و نهى از منکر صفحه 154
نمایندگى ولى فقیه در سپاه
وقتى که قد سرو خم شد
کسانى که حسین علیه السلام خود را به بالین آنها رساند مختلف بودند،هر کس در یک وضعى قرار داشت.وقتى امام وارد مىشد یکى هنوز زنده بود و با آقا صحبت مىکرد، دیگرى در حال جان دادن بود.
در میان کسانى که ابا عبد الله علیه السلام خود را به بالین آنها رسانید،هیچ کس وضعى دلخراشتر و جانسوزتر از برادرش ابو الفضل العباس براى او نداشت،برادرى که حسین علیه السلام خیلى او را دوست مىدارد و یادگار شجاعت پدرش امیر المؤمنین است.
در جایى نوشتهاند ابا عبد الله علیه السلام به او گفت:برادرم«بنفسى انت»عباس جانم!جان من به قربان تو.این خیلى مهم است.عباس در حدود بیست و سه سال از ابا عبد الله علیه السلام کوچکتر بود(ابا عبد الله 57 سال داشتند و عباس یک مرد جوان 34 ساله بود).ابا عبد الله به منزله پدر ابا الفضل از نظر سنى و تربیتى به شمار مىرفت،آنوقتبه او مىگوید: برادر جان!«بنفسى انت»اى جان من به قربان تو!
ابا عبد الله کنار خیمه منتظر ایستاده است.یک وقت فریاد مردانه ابا الفضل را مىشنود.(نوشتهاند ابا الفضل علیه السلام چهرهاش آنقدر زیبا بود که«کان یدعى بقمر بنى هاشم»در زمان خود معروف به ماه بنى هاشم بود.
اندامش به قدرى رسا بود که بعضى از اهل تاریخ نوشتهاند:«و کان یرکب الفرس المطهم و رجلاه یخطان فى الارض»سواراسب تنومندى شد،پایش را که از رکاب بیرون مىکشید،با انگشت پایش مىتوانست زمین را خراش بدهد.حالا گیرم به قول مرحوم آقا شیخ محمد باقر بیرجندى یک مقدار مبالغه باشد،ولى نشان مىدهد که اندام بسیار بلند و رشیدى داشته است، اندامى که حسین از نظر کردن به آن لذت مىبرد).
وقتى که حسین علیه السلام به بالاى سر او مىآید،مىبیند دست در بدن او نیست،مغز سرش با یک عمود آهنین کوبیده شده و به چشم او تیر وارد شده است.بى جهت نیست که گفتهاند:«لما قتل العباس بان الانکسار فى وجه الحسین»عباس که کشته شد،دیدند چهره حسین شکسته شد.خودش فرمود:
«الان انقطع ظهرى و قلتحیلتى».
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین.
کتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 260
نویسنده: شهید مطهرى
عظمت حضرت عباس و عزاى مادر
چه کم و کسرى در زندگى عباس بن على،همان طورى که مقاتل معتبر نوشتهاند، وجود دارد؟
قبلا اگر نبود براى ابو الفضل جز همین یک افتخار،با ابو الفضل کسى کارى نداشت.
با هیچ کس غیر از امام حسین کارى نداشتند.خود امام حسین هم فرمود اینها فقط به من کار دارند و اگر مرا بکشند به هیچ کس دیگر کارى ندارند. وقتى که شمر بن ذى الجوشن از کوفه مىخواهد حرکت کند بیاید به کربلا،یکى از حضارى که در آنجا بود و از طرف مادر[با ابوالفضل علیه السلام]خویشاوندى داشت،به ابن زیاد اظهار کرد که بعضى از خویشاوندان مادرى ما همراه حسین بن على هستند،خواهش مىکنم امان نامهاى براى آنها بنویس.
ابن زیاد هم نوشت.شمر خودش هم در یک فاصله دور[با ابو الفضل علیه السلام نسبت داشت،]یعنى از قبیلهاى بود که قبیله ام البنین با آنها نسبت داشتند.در عصر عاشورا این پیام را شخص او آورد.حالا عظمت را ببینید،ادب را ببینید!این مرد پلید آمد کنار خیمه حسین بن على علیه السلام فریادش را بلند کرد:«این بنوا اختنا،این بنو اختنا»خواهرزادگان ما کجا هستند؟خواهرزادگان ما کجا هستند؟
ابو الفضل در حضور ابا عبد الله نشسته بود و برادرانش همه آنجا بودند.اصلا جوابش را ندادند تا امام فرمود: «اجیبوه و ان کان فاسقا»جوابش را بدهید هر چند آدم فاسقى است.
آقا که اجازه داد، جواب دادند.آمدند گفتند:«ما تقول؟»چه مىگویى؟شمر گفت:مژده و بشارتى براى شما آوردهام،از امیر عبید الله براى شما امان آوردهام،شما آزادید،الآن که بروید جان به سلامت مىبرید.گفتند:خفه شو!خدا تو را لعنت کند و آن امیرت ابن زیاد و آن امان نامهاى که آوردهاى.ما امام خودمان،برادر خودمان را اینجا رها کنیم به موجب اینکه ما تامین داریم؟!
در شب عاشورا اول کسى که نسبتبه ابا عبد الله اعلام یارى کرد،همین برادر رشیدش ابوالفضل بود.بگذریم از آن مبالغات احمقانهاى که مىکنند،ولى آنچه که در تاریخ مسلم است،ابوالفضل بسیار رشید،بسیار شجاع،بسیار دلیر،بلند قد و خوشرو و زیبا بود(و کان یدعى قمر بنىهاشم)که او را«ماه بنىهاشم»لقب داده بودند.
اینها حقیقت است.شجاعتش را البته از على علیه السلام به ارث برده است.داستان مادرش حقیقت است که على به برادرش عقیل فرمود:عقیل!زنى براى من انتخاب کن که«ولدتها الفحولة»از شجاعان به دنیا آمده باشد.«لتلد لى فارسا شجاعا»دلم مىخواهد از آن زن فرزند شجاع و دلیرى به دنیا بیاید.عقیل،ام البنین را انتخاب مىکند و مىگوید این همان زنى است که تو مىخواهى.تا این مقدار حقیقت است.آرزوى على در ابوالفضل تحقق یافت.
روز عاشورا مىشود،بنابر یکى از دو روایت،ابوالفضل مىآید جلو،عرض مىکند برادرجان،به من هم اجازه بفرمایید،این سینه من دیگر تنگ شده است، دیگر طاقت نمىآورم،مىخواهم هر چه زودتر جان خودم را قربان شما کنم.من نمىدانم روى چه مصلحتى-خود ابا عبد الله بهتر مىدانست-فرمود:برادرم!حالا که مىخواهى بروى،پس برو بلکه بتوانى مقدارى آب براى فرزندان من بیاورى.(این را هم عرض کنم:لقب«سقا»(آب آور)قبلا به حضرت ابوالفضل داده شده بود،چون یک نوبتیا دو نوبت دیگر در شبهاى پیش ابوالفضل توانسته بود برود،صف دشمن را بشکافد و براى اطفال ابا عبد الله آب بیاورد.این جور نیست که سه شبانه روز آب نخورده باشند،خیر،سه شبانه روز بود که[از آب]ممنوع بودند،ولى در این خلال توانستند یکى دو بار آب تهیه کنند.از جمله در شب عاشورا تهیه کردند،حتى غسل کردند،بدنهاى خودشان را شستشو دادند).فرمود:چشم.
حالا ببینید چه منظره با شکوهى است،چقدر عظمت است،چقدر شجاعت است،چقدر دلاورى است، چقدر انسانیت است،چقدر شرف است،چقدر معرفت است،چقدر فداکارى است!یکتنه خودش را به این جمعیت مىزند.مجموع کسانى را که دور این آب را گرفته بودند چهار هزار نفر نوشتهاند.خودش را وارد شریعه فرات مىکند.اسب خودش را داخل آب مىبرد.این را همه نوشتهاند:اول،مشکى را که همراه دارد پر از آب مىکند و به دوش مىگیرد.
تشنه است،هوا گرم است،جنگیده است،همین طورى که سوار است تا زیر شکم اسب را آب گرفته است، دست مىبرد زیر آب،مقدارى آب با دو مشتخودش تا نزدیک لبهاى مقدس مىآورد.آنهایى که از دور ناظر بودهاند گفتهاند اندکى تامل کرد،بعد دیدیم آب نخورده بیرون آمد. آبها را روى آب ریخت.آنجا کسى ندانست که چرا ابوالفضل آب نیاشامید،اما وقتى بیرون آمد یک رجزى خواند که در این رجز مخاطب خودش بود نه دیگران.از این رجز فهمیدند چرا آب نیاشامید.دیدند در رجزش دارد خودش را خطاب مىکند،مىگوید:
یا نفس من بعد الحسین هونى
و بعده لا کنت ان تکونى
هذا الحسین شارب المنون
و تشربین بارد المعین
هیهات ما هذا فعال دینى
و لا فعال صادق الیقین (1)
اى نفس ابو الفضل!مىخواهم دیگر بعد از حسین زنده نمانى.حسین دارد شربت مرگ مىنوشد،حسین با لب تشنه در کنار خیمهها ایستاده است و تو مىخواهى آب بیاشامى؟ !پس مردانگى کجا رفت؟شرف کجا رفت؟مواسات کجا رفت؟همدلى کجا رفت؟مگر حسین امام تو نیست؟مگر تو ماموم او نیستى؟
مگر تو تابع او نیستى؟هرگز دین من به من اجازه نمىدهد،هرگز وفاى من به من اجازه نمىدهد.ابوالفضل در برگشتن مسیر خودش را عوض کرد،خواست از داخل نخلستان برگردد(قبلا از راه مستقیم آمده بود)چون مىدانست همراه خودش یک امانت گرانبها دارد.تمام همتش این است که این آب را به سلامتبرساند،براى اینکه مبادا تیرى بیاید و به این مشک بخورد و آبها بریزد و نتواند به هدف خودش نائل شود.در همین حال بود که یکمرتبه دیدند رجز ابوالفضل عوض شد.معلوم شد حادثه تازهاى پیش آمده است.فریاد کرد:
و الله ان قطعتموا یمینى
انى احامى ابدا عن دینى
و عن امام صادق الیقین
نجل النبى الطاهر الامین
به خدا قسم اگر دست راست مرا هم قطع کنید،من دست از دامن حسین بر نمىدارم.
طولى نکشید که رجز عوض شد:
یا نفس لا تخش من الکفار
و ابشرى برحمة الجبار
مع النبى السید المختار
قد قطعوا ببغیهم یسارى (2)
در این رجز فهماند که دست چپش هم بریده شده است.این گونه نوشتهاند:با آن هنر فروسیتى که[در او]وجود داشته است،به هر زحمتبود این مشک آب را چرخاند و خودش را روى آن انداخت.دیگر من نمىگویم چه حادثهاى پیش آمد،چون خیلى جانسوز است. ولى اشعارى است از مادرش ام البنین،چون شب تاسوعا معمول است که ذکر مصیبت این مرد بزرگ مىشود،آن را هم عرض مىکنم.
ام البنین مادر حضرت ابوالفضل در حادثه کربلا زنده بود ولى در کربلا نبود،در مدینه بود.در مدینه بود که خبر به او رسید که در حادثه کربلا قضایا به کجا ختم شد و هر چهار پسر تو شهید شدند.این بود که این زن بزرگوار به قبرستان بقیع مىآمد و در آنجا براى فرزندان خودش نوحهسرایى مىکرد.نوشتهاند اینقدر نوحهسرایى این زن دردناک بود که هر که مىآمد گریه مىکرد،حتى مروان حکم که از دشمنتریندشمنان بود.
این زن گاهى در نوحهسرایى خودش همه بچههایش را یاد مىکند و گاهى بالخصوص ارشد فرزندانش را.ابوالفضل،هم از نظر سنى ارشد فرزندان او بود،هم از نظر کمالات جسمى و روحى.
من یکى از دو مرثیهاى را که از این زن به خاطر دارم براى شما مىخوانم.به طور کلى عربها مرثیه را خیلى جانسوز مىخوانند.این مادر داغدیده در این مرثیه جانسوز خودش گاهى این گونه مىخواند،مىگوید:
یا من راى العباس کر على جماهیر النقد
و وراه من ابناء حیدر کل لیث ذى لبد
انبئت ان ابنى اصیب براسه مقطوع ید
ویلى على شبلى امال براسه ضرب العمد
لو کان سیفک فى یدیک لما دنى منک احد (3)
مىگوید اى چشم ناظر،اى چشمى که در کربلا بودى و آن مناظر را مىدیدى،اى کسى که در کربلا بودى و مىدیدى،اى کسى که آن لحظه را تماشا کردى که شیر بچه من ابوالفضل از جلو،شیر بچگان دیگر من پشتسرش بر این جماعت پستحمله برده بودند،اى چنین شخصى، اى حاضر وقعه کربلا،براى من یک قضیهاى نقل کردهاند،من نمىدانم راست استیا دروغ، آیا راست است؟به من این جور گفتهاند،در وقتى که دستهاى بچه من بریده بود،عمود آهنین به فرق فرزند عزیز من وارد شد،آیا راست است؟بعد مىگوید ابوالفضل،فرزند عزیزم!من خودم مىدانم اگر تو دست مىداشتى مردى در جهان نبود که با تو روبرو بشود.اینکه آمدند چنین جسارتى کردند براى این بود که دستهاى تو از بدن بریده شده بود.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیمو صلى الله على محمد و آله الطاهرین
پىنوشتها:
1) بحار الانوار،ج 45/ص 41.
2) همان،ص 40.
3) منتهى الآمال،ج 1/ص386.
کتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 97
نویسنده: شهید مطهرى