سلام بی بی جان!
دومین جلسه برگزار شد. بچه ها دور میز نشسته بودند، قرار بود راجع به پازل صحبت کنیم. همه ما پازل را می شناختیم اما نمی دو نستیم از کجا شروع کنیم.
بی بی جان راستش را بخواهی فکر نمی کردم پازلِ همیشه آشنا، یک دفعه اینقدر غریبه بشه. مانده بودیم، که شمع به دادمان رسید. و اولین سؤال را اینجوری مطرح کرد. گفت:»بیایید از اینجا شروع کنیم، چرا گم شدن یک قطعه از پازل اینقدر مهمه؟ چرا همه آدمها وقتی یک چیزی را گم می کنند ناراحت می شوند؟«
اولی( همون که براتون نوشته بودم چند روزی بد جوری با خودش خلوت کرده بود) آرام گفت:»چون ما همه پازلمون را دوست داریم.«
دومی ادامه داد:»چون همه دوست داریم پازلمون را تکمیل کنیم، درست و بی غلط.«
شمع پرسید:» خوب، چرا دوست داریم پازلمون کامل باشه؟«
بی بی جان این دفعه من جواب دادم و گفتم:» چون ما یک روزی قول دادیم که پازلمون را تکمیل شده تحویل دهیم.« بعد همان جمله همیشگی شما را گفتم که می گویید:» همه ما به اندازه یک عمر فرصت داریم تا پازلمان را تکمیل کنیم.«
اولی از من پرسید:» قبول که پازل خوب، پازلی است که کامل باشه، ادامه دار بمونه، ارزش اینو داشته باشه که آدم یک عمر براش زحمت بکشه اما مگه ما می دونیم چقدر فرصت داریم؟«
بی بی جان، راستش را بخواهی کم آوردم. نگاهی به شمع انداختم که یعنی کمک.
شمع گفت:»به هر کسی آنقدر فرصت داده می شه تا پازلشو بچینه. ما باید در فرصتی که داریم بهترین پازل را بچینیم. مهم این نیست که پازل حتماً تکمیل شود، مهم اینه که با تمام تلاشمون سعی کنیم پازلمون را بچینیم.«
بی بی جان، بحثمان حسابی گل انداخته بود، تازه داشتیم به جاهای خوب خوبِ ماجرا می رسیدیم، از شما چه پنهان کمی هم داغ کرده بودیم، اما هنوز داشتیم فکر می کردیم که آمدند و گفتند دانشگاه تعطیل است. ما هم بساطمان را جمع کردیم و حرفها ماند برای جلسه ای دیگر.
مونا اکباتانی نژاد
دومین جلسه برگزار شد. بچه ها دور میز نشسته بودند، قرار بود راجع به پازل صحبت کنیم. همه ما پازل را می شناختیم اما نمی دو نستیم از کجا شروع کنیم.
بی بی جان راستش را بخواهی فکر نمی کردم پازلِ همیشه آشنا، یک دفعه اینقدر غریبه بشه. مانده بودیم، که شمع به دادمان رسید. و اولین سؤال را اینجوری مطرح کرد. گفت:»بیایید از اینجا شروع کنیم، چرا گم شدن یک قطعه از پازل اینقدر مهمه؟ چرا همه آدمها وقتی یک چیزی را گم می کنند ناراحت می شوند؟«
اولی( همون که براتون نوشته بودم چند روزی بد جوری با خودش خلوت کرده بود) آرام گفت:»چون ما همه پازلمون را دوست داریم.«
دومی ادامه داد:»چون همه دوست داریم پازلمون را تکمیل کنیم، درست و بی غلط.«
شمع پرسید:» خوب، چرا دوست داریم پازلمون کامل باشه؟«
بی بی جان این دفعه من جواب دادم و گفتم:» چون ما یک روزی قول دادیم که پازلمون را تکمیل شده تحویل دهیم.« بعد همان جمله همیشگی شما را گفتم که می گویید:» همه ما به اندازه یک عمر فرصت داریم تا پازلمان را تکمیل کنیم.«
اولی از من پرسید:» قبول که پازل خوب، پازلی است که کامل باشه، ادامه دار بمونه، ارزش اینو داشته باشه که آدم یک عمر براش زحمت بکشه اما مگه ما می دونیم چقدر فرصت داریم؟«
بی بی جان، راستش را بخواهی کم آوردم. نگاهی به شمع انداختم که یعنی کمک.
شمع گفت:»به هر کسی آنقدر فرصت داده می شه تا پازلشو بچینه. ما باید در فرصتی که داریم بهترین پازل را بچینیم. مهم این نیست که پازل حتماً تکمیل شود، مهم اینه که با تمام تلاشمون سعی کنیم پازلمون را بچینیم.«
بی بی جان، بحثمان حسابی گل انداخته بود، تازه داشتیم به جاهای خوب خوبِ ماجرا می رسیدیم، از شما چه پنهان کمی هم داغ کرده بودیم، اما هنوز داشتیم فکر می کردیم که آمدند و گفتند دانشگاه تعطیل است. ما هم بساطمان را جمع کردیم و حرفها ماند برای جلسه ای دیگر.
مونا اکباتانی نژاد
نویسنده : مهدی سالم » ساعت 8:18 عصر روز سه شنبه 85 دی 19