تلفن زنگ زد . اصلا فکرش را هم نمی کردم. احساس کردم تلفن آشناست. اما نشناختم. عادت داشتم کد مخابرات را ببنیم! اصلا یادم نبود یکماه است تلفن مادر بزرگ وصل شده. - مادرجون! نکنه تلفن منو نداری که زنگ نمی زنی! از دیروز می خوام بهت زنگ بزنم! تو اولین نفری! وقتی می خندد همه وجودش می خندد.... من هم لبخند می زنم. می دانم خوشحال است! می دانم چند سال تنها و غریب توی آن روستای دور افتاده بوده! می دانم تا همین یکماه پیش تلفن نداشته و یک عالمه می دانم و نمی دانم دیگر. از وقتی شهری شده ام خیلی چیزها را نمی دانم! واقعاً تلفنش را نداشتم! نکند من هم او را شهروند ایران ندانسته ام؟ خودم را جمع و جور می کنم که: عزیزجون! تلفنت افتاده! قیافه بهت زده اش را از پشت خطوط تلفن می بینم! ـ تلفنم سرجاشه! می گویم: نه! منظورم این بود که شماره ات روی گوشی ام افتاده! شنیده و نشنیده می گذرد.... ـ راستی! من هم برای خودم شهری شده ام مادر! حالا قیافه من بهت زده و متعجب است! شهری!!! ـ آره دیگه! دیروز دکتر اینجا بود! فکر می کنم بالاخره خانه بهداشت راه افتاده که ادامه می دهد: ـ چقدر آدم خوبی است این دکتر! می گویم: الهی هیچوقت گذرت به مطبش نیفتد... می خندد! ـ معلوم هست کجایی پسر؟ تا حالا یک آدم بزرگ را از نزدیک ندیده بودم! ـ آدم بزرگ؟!! باز هم نشنیده ادامه می دهد: ـ با من احوال پرسی هم کرد! زنگ زدم بگویم فکر نکن فقط خودت شهری شده ای ... ما هم رئیس جمهور داریم! جوری ذوق زده است که می شود خنده اش را توی خطوط تلفن روستایی اش بو کشید! تازه دوزاری ام افتاده است که از که حرف می زند! وقتی می خندد.... همه وجودش می خندد. پ.ن: دست نوشته های محمد سرشار